زندگی در نیمهروشن؛ کودکی و نوجوانی
او از همان کودکی دنیا را نیمهروشن میدیده. میگوید: «وقتی بچه بودم، کتابها برایم همیشه تار بودند. گاهی تصویرها را تشخیص میدادم، گاهی نه. در مدرسه معلمها دو دسته بودند: بعضیها نمیدانستند چه کنند و عملا من را نادیده میگرفتند. بعضیها هم از سر دلسوزی، تبعیض زیادی بین من و بقیه بچهها میگذاشتند.»
با این حال، انگیزهاش برای درس خواندن از بین نمیرود. تعریف میکند: «همیشه میخواستم مثل بقیه باشم. حتی بیشتر تلاش میکردم تا کسی نگوید عقبماندهام اما واقعیت این بود که مشکل اصلی نه نابینایی بود و نه کمبینایی. مشکل ناآگاهی اطرافیان و نبود امکانات بود. از همان سالها یاد گرفتم که محدودیت اصلی در نگاه جامعه است.»
وقتی صحبت به دوران نوجوانی و رفتوآمدهای روزانه میرسد، میگوید: «برای ما خیابانها یک میدان جنگ بود. پیادهروها پر از موانع، موتورسیکلتهایی که داخل پیادهرو پارک میکردند، جدولهای بلند، پلهای هوایی بدون آسانسور. حتی رد شدن از یک چهارراه ساده، گاهی مثل عبور از یک سد بزرگ بود. عصای سفیدم را همیشه با خودم داشتم اما رفتار مردم عجیب بود. بعضیها با ترحم رفتار میکردند و بعضیها با کنجکاوی. انگار با یک موجود عجیب طرف شدهاند! درواقع کمتر کسی بود که بیاید و درست کمک کند».
دانشگاه؛ رؤیای بزرگ، دشواریهای پنهان
وقتی از دانشگاه پرسیدم، چشمانش برق زد: «رفتن به دانشگاه برای من مثل رسیدن به قله بود. سالها آرزو داشتم وارد دانشگاه شوم و مستقل زندگی کنم اما خیلی زود فهمیدم مشکلات تازهای در انتظارم است. جزوهها و کتابها برایم قابل استفاده نبودند. نسخه بریل کمیاب بود و فایلهای صوتی اگر هم وجود داشتند، ناقص بودند».
او با صدای آرام ادامه میدهد: «در کلاسها هم چالش داشتیم. وقتی استاد اسلاید نشان میداد، اغلب توضیح نمیدادند چه چیزی روی پرده است. مجبور میشدم از همکلاسیهایم بپرسم یا فقط حدس بزنم. این یعنی همیشه یک گام عقبتر بودن. با وجود همه این سختیها، دانشگاه را تمام کردم اما همیشه در دلم این حس بود که با کمی توجه و آموزش درست، مسیرم میتوانست هموارتر باشد».
از او میپرسم آیا خاطره خوبی هم از آن سالها دارد، که با لبخند میگوید: «بله، دوستانم بعضی وقتها برایم کتاب میخواندند یا همراهیام میکردند. آن دوستیها باعث شد دوام بیاورم اما مسأله اینجاست که نباید زندگی یک دانشجو به همیاری دوستانش گره بخورد. این حق اوست که امکانات آموزشی برابر داشته باشد».
حالا چند سالی است که در اروپا زندگی میکند. وقتی از تفاوتها میپرسم، لبخندش پررنگتر میشود: «اینجا اولین چیزی که توجهم را جلب کرد، احترام بود. مسیرهای برجسته برای نابینایان در پیادهروها کشیده شده، چراغهای راهنمایی صدا دارند، کتابخانهها پر از نسخههای بریل و دیجیتال هستند اما مهمتر از همه نگاه مردم است.
فرهنگسازی؛ کلید یک زندگی برابر
در پایان گفتوگو، دوباره به موضوع فرهنگسازی برمیگردد: «همه چیز از آگاهی شروع میشود. اگر مردم بدانند نابینایان یا کمبینایان هم مثل بقیه زندگی میکنند، نگاهشان تغییر میکند. اگر در فیلمها، سریالها و رسانهها تصویری درست و انسانی از ما نشان داده شود، بچههای امروز با ذهنیتی برابر رشد میکنند. ما میتوانیم درس بخوانیم، کار کنیم، عاشق شویم، سفر برویم. فقط کافی است موانع بیدلیل از سر راهمان برداشته شود».
با آرامشی عمیق جمله آخرش را میگوید: «عصای سفید برای ما فقط وسیلهای برای حرکت نیست؛ نماد استقلال و اراده است. هر بار که آن را در دست میگیرم، یادم میآید که میتوانم راه خودم را بروم، حتی اگر دنیا نیمهروشن باشد».